به بهانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس، شهدا، جانبازان و ایثارگران
امروز وظیفه پیشکسوتان جبهه و جنگ در تبیین واقعیت های دوران هشت سال دفاع مقدس برای نسل جوانی که این دوران طلایی را درک نکرده اند، بیشتر از قبل است چرا که نهادینه شدن فرهنگ ایثار و شهادت باعث میشود تا توطئه دشمنان قسم خورده نظام که آینده سازان کشور را نشانه رفته، خنثی شود.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی،امروز وظیفه پیشکسوتان جبهه و جنگ در تبیین واقعیت های دوران هشت سال دفاع مقدس برای نسل جوانی که این دوران طلایی را درک نکرده اند، بیشتر از قبل است چرا که نهادینه شدن فرهنگ ایثار و شهادت باعث میشود تا توطئه دشمنان قسم خورده نظام که آینده سازان کشور را نشانه رفته، خنثی شود. یادگاران دفاع مقدس خاطرات نابی از حماسه سازی های هشت سال ایثار و مقاومت دارند که بازخوانی آن به بهانه هفته دفاع مقدس برای زنده ماندن آن روزهای حماسه ساز و تاریخی ضروری است.
حکایت ستارگان هدایت
به بهانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس، شهدا، جانبازان و ایثارگران
گریه کودک در آغاز ورودش به این دنیای پر رمز و راز، حکایتگر شروعی نیازمندانه است و فریادهای صادقانه و ریشه گرفته از نهایت احتیاج او در اولین تنفسها و نابترین تجربههای زندگی، نشانه آغاز و شروعی سائلانه.
لحظات و دقائق آغازین زندگی که با نالههای کودک بدرقه میشوند آفریننده بیبدیلترین و باشکوهترین لحظاتند که در آن شوق مادر، برای مهرورزی و میل پدر برای یاری برانگیخته میشود.
گریههای به ظاهر تلخ کودک، تبسمهای شیرین والدین را به ارمغان میآورد و این جذبه و کشش رازآلود بین فرزند و والدین، تصویرگر اصیلترین و زیباترین رابطههاست.
اما نهایت کار این کودک به کجا میانجامد. و این ابتدا چگونه به انتها پیوند میخورد.
هفته دفاع مقدس مجالی فراهم کرد تا چند آغاز و انجام را مرور کنیم و چند میلاد و عروج را بازخوانی کنیم.
گفتگوهای قهرمان سه قصه را به هنگام طلوع و غروب یک ستاره به دیده عبرت بنگریم و حرفهای آخرینشان را در آخرین واژههایی که بر زبان میرانند بشنویم. یادمان باشد حرفها ترجمان، تفکر و اعتقاد آدمیاند و هر کلام که در صفحات تاریخ، رخشنده و ماندگار باقی مانده ریشه در اندیشهای سترگ، سبز و آسمانی دارد.
قصه نخستین ستاره
اسمش محمد بود، مادرش او را میرزا صدا میزد و مردم او را مسیح کردستان مینامیدند. او به سال 1333
در روستای دره گرگ به دنیا آمد. دره گرگ روستای کوچکی در اطراف شهرستان بروجرد است. پنج ساله بود که پدر را از دست داد از آن پس مادرش، برای او هم مادر بود هم پدر..
در این چند روز، از همه حلالیت خواسته بود. همه را سفارش کرده بود که با مردم مدارا کنند، در کردستان بمانند و ... او گفته بود نمیخواهم به خاطر من کارها را ول کنید بیائید دنبال جنازه من.
برانکارد را روی زمین گذاشتند. کسی جرأت نداشت پارچه را از سوی صورت محمد پس بزند. کسی پارچه را کنار زد. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت ... همه در این فکر بودند که چه کنند. باید با فرمانده خود میرفتند. اما او که از پیش سفارش کرده بود کردستان را تنها نگذارید. نه میتوانستند پیکر خونینش را تنها بگذارند و نه اینکه
به حرفش عمل نکنند.
محمد تنهای تنها به آسمان رفته بود. [1]
********
قصه ستاره دوم
وقتی اسم کربلا و امام حسین به گوش مادر میرسد، دلش مثل پرندهای میشود که در قفس زندانیاش کرده باشند. پایش را میکند توی یک کفش که الا و بالله من هم باید با تو همراه شوم.
این قصه سال هزار و سیصد و سی و چهار است. آن سالها، مسافرت مثل حالا آسان نبود. آن هم برای یک زنی که یک بچه در شکم داشت ... او به سختی راه کربلا را طی کرد اما وقتی به کربلا رسید بیماری او را از پا انداخته بود و تازه متوجه شد چه کار خطرناکی انجام داده است.
پزشکها پس از معاینه سری تکان دادند و گفتند بچه زنده نمیماند، شاید هم همین حالا مرده باشد. بهتر است به فکر نجات بچه باشیم...
غم عالم در دل مادر سنگینی کرد. آخر بچه تقصیری نداشت. او بود که به عشق امام حسین پای در راه گذاشته بود. مادر خوابید، مژده یک نوزاد پسر به او داده شد، نامش به اشاره بانویی بزرگوار محمد نهاده شد.
مادر برخواست و دیگر اثری از درد، رنج و ناراحتی در خود ندید...
از همه لشگر حاج همت، فقط چند تن نیروی خسته و ناتوان باقی مانده است. امروز، هفتمین روز عملیات خیبر است.
هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردهاند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار ،گلوله پشت گلوله ...
حاج همت پس از هفت شبانه روز بیخوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمهای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن.
سید میگوید دکتر یک سرم دیگر به او وصل کن.
دکتر با ناراحتی میگوید 'آخر سرم که مشکلی را حل نمیکند و مگر انسان تا چند روز میتواند با سرم سر پا بماند؟'
سید بار دیگر رو به دکتر میکند و میگوید حاجی گفته هر کس جسم زنده من را به پشت جبهه ببرد و مرا شرمنده امام کند، مدیون است ... سر پل صراط جلویش را میگیرم ...
دکتر که کنجکاو شده میپرسد: 'مگر امام چی گفته؟'
همت لب میجنباند و حرف امام را تکرار میکند. 'جزایر باید حفظ شود، بچهها، حسینوار بجنگید.'
دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل میکند ...
سید نمیداند چه فکری در ذهن حاج همت شکل گرفته است. فقط میداند حال او بهتر شده است.
حاج همت بر میخیزد، شلنگ سرم را از دستش میکشد و حرکت میکند. سید به او میگوید حاجی کجا میروی؟
حاج همت میگوید: میروم خط، خدا مرا طلبیده است.
حاج همت سوار بر موتور میشود، لحظهای بعد موتور به تاخت حرکت میکند. لحظاتی بعد، گلولهای آتشین در نزدیکی موتور فرود میآید. موتور به سمتی پرتاب میشود و حاج همت و سید به سمتی دیگر، وقتی دود و غبار فرو مینشیند، لکههای خون بر زمین جزیره نمایان میشود ...
بچهها از اینکه شرمنده حاج همت نشدهاند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کردهاند و نگذاشتهاند حرف امام زمین بماند خیلی خوشحالند اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند ...[2]
********
قصه سرزمین ستاره
فیضالله در حال آبدادن به باغچه کارخانه بود که صدای نگهبان دم در را شنید. شلنگ را در باغچه رها کرد و
به سوی اتاقک نگهبانی رفت.مرد نگهبان گوشی تلفن به دست گفت: 'مش فیضالله مژده بده ... خانمت فارغ شد. بدو'
فیضالله یک نفس تا خانه دوید وقتی به خانه رسید سریع سلام و علیکی کرد و رفت بالای سر همسرش، همسر مهربان با گونهای تبدار و عرقکرده، لبخند بیرمقی زد و سلام کرد. فیضالله به نوزاد نگاه کرد که قنداق پیچ شده و معصومانه خوابیده بود. فیضالله گفت: 'حالت خوب است خانم؟'
خانم گفت: 'به مرحمت شما مبارک باشد، پسر است.'
پدر گونههای سرخ نوزاد را بوسید. مادر گفت: 'اسمش را چه میگذاری؟'
پدر گفت: 'مهدی ... مهدی'
در روزهای آخر اسفند ماه 1363 عملیات بدر آغاز شد. اولین گردان لشگر عاشورا به سرعت از دجله میگذرد و
به قلب دشمن یورش میبرد .... در قرارگاه کربلا، فرماندهان ارشد سپاه کوشش فراوانی برای راضیکردن مهدی
به بازگشت به عقبه میکنند؛ امام مهدی به پیامهای بیسیم و پیکهایی که دم به ساعت او را به عقب فرا میخواندند توجهی نمیکند. در لحظات آخر، مهدی، راکت انداز آر پی جی هفت بر دوش به دشمن حمله میکند.
گلولهای به سرش میخورد و به سختی مجروح میشود. بسیجیها فرمانده رشیدشان را به قایق میرسانند. مهدی، غرق در خون برای آخرین بار به آنها نگاه میکند. قایق از ساحل جدا میشود. علیرضا تندرو، قایق را به سرعت به سوی عقب میبرد، اما در میانه راه ناگهان مهدی و علیرضا، آماج گلولههای دشمن قرار میگیرند و بعد موشکی زوزهکشان در دل قایق منفجر میشود و پیکر نیمه جان مهدی و علیرضا راهی اعماق آب میشود ... اینگونه مهدی به دریا میپیوندد ...
خدایا چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم چه قدر لذتبخش است انسان، آماده دیدار رباش باشد اما چه کنم که تهیدستم؟ خدایاً تو قبولم کن، دوست دارم وقتی شهید میشوم جسمم پیدا نشود تا حتی یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم. خدایا مرا پاکیزه بپذیر. [3]
[1]- برگرفته از کتاب قصه فرماندهان، تکهای از آسمان (براساس زندگی شهید محمد بروجردی) نویسنده حسین فتاحی
[2]- برگرفته از کتاب قصه فرماندهان، معلم فراری (براساس سر زندگی شهید محمد ابراهیم همت) نویسنده رحیم مخدومی
[3]- برگرفته از کتاب قصه فرماندهان، آقای شهردار براساس زندگی شهید مهدی باکری، نویسنده داوود امیریان